توی کیف پولم دنبالِ کارتِ اعتباریم گشتم. نبود. زیر و روش کردم. گوشه یه کاغذی رو گرفتم و کشیدم بیرون . چند لا کاغذِ گلاسهیِ باریک و حجیم : بلیطِ ورودیِ مسجدِ نصیرالملکِ شیراز.
یادم افتاد نگاهم مانده بود به گلدستههایِ مسجد و گوشهایم پیشِ او جا مانده بود که میگفت معمارِ مسجد گفته بوده که میخواهم مسجدی بسازم که اگر رسولالله زنده بود در چنین مسجدی نماز میخواند.
کارتم را از زیرش کشیدم بیرون.
بلیط را با رسیدِ خودپرداز چپاندم در همان سبدِ کوچِک تعبیهشده برایِ رسیدهایِ دورانداختنی.
وقتی آدمِ خاطرهبازی مثل من از چیزهایش دست میشوید یعنی باید به پایان سلام کرد.
یادم افتاد نگاهم مانده بود به گلدستههایِ مسجد و گوشهایم پیشِ او جا مانده بود که میگفت معمارِ مسجد گفته بوده که میخواهم مسجدی بسازم که اگر رسولالله زنده بود در چنین مسجدی نماز میخواند.
کارتم را از زیرش کشیدم بیرون.
بلیط را با رسیدِ خودپرداز چپاندم در همان سبدِ کوچِک تعبیهشده برایِ رسیدهایِ دورانداختنی.
وقتی آدمِ خاطرهبازی مثل من از چیزهایش دست میشوید یعنی باید به پایان سلام کرد.