من هنوز زنده ام.
۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه
توی کیف پولم دنبالِ کارتِ اعتباریم گشتم. نبود. زیر و روش کردم. گوشه یه کاغذی رو گرفتم و کشیدم بیرون . چند لا کاغذِ گلاسهیِ باریک و حجیم : بلیطِ ورودیِ مسجدِ نصیرالملکِ شیراز.
یادم افتاد نگاهم مانده بود به گلدستههایِ مسجد و گوشهایم پیشِ او جا مانده بود که میگفت معمارِ مسجد گفته بوده که میخواهم مسجدی بسازم که اگر رسولالله زنده بود در چنین مسجدی نماز میخواند.
کارتم را از زیرش کشیدم بیرون.
بلیط را با رسیدِ خودپرداز چپاندم در همان سبدِ کوچِک تعبیهشده برایِ رسیدهایِ دورانداختنی.
وقتی آدمِ خاطرهبازی مثل من از چیزهایش دست میشوید یعنی باید به پایان سلام کرد.
یادم افتاد نگاهم مانده بود به گلدستههایِ مسجد و گوشهایم پیشِ او جا مانده بود که میگفت معمارِ مسجد گفته بوده که میخواهم مسجدی بسازم که اگر رسولالله زنده بود در چنین مسجدی نماز میخواند.
کارتم را از زیرش کشیدم بیرون.
بلیط را با رسیدِ خودپرداز چپاندم در همان سبدِ کوچِک تعبیهشده برایِ رسیدهایِ دورانداختنی.
وقتی آدمِ خاطرهبازی مثل من از چیزهایش دست میشوید یعنی باید به پایان سلام کرد.
- گوشی را که میگذاشتم گریهم گرفته بود. رفته بودم حمامِ زیرزمین با لباس زیر دوش نشسته بودم و ضجه زده بودم.
- یک بار از آن همه بارهایی که پشت به درِ اطاق پاهایم را رویِ صندلی جمع کرده بودم و تبدیل به نمادِ عینی "استیصال" شده بودم مادرم آمده بود و هِنهِنکنان لیوانهایِ کثیف را از رویِ میز جمع کرده بود. درِ اطاق را که میبست گفته بود تو هنوز نمیدانی که زمان بهتر از هر مادری در دنیا "مادری کردن" بلد است.
- کلافه و تبزده برایش یک ایمیلِ چند خطی نوشته بودم که تمامش کند. یکهو خوابم گرفته بود. بیخیال ادیت و فرستادنش شدهبودم و خزیده بودم زیر پتو.
- وقتی درست شدن چیزی را به دستِ زمان میسپری ریسکِ بزرگی انجام دادی. شاید همون وقتی که به نظرِ تو زمانِ درست شدنِ کارها و چیزا رسیده، دیگری مدتها باشه که همه چیز رو فراموش کرده یا اقلکن باهاشون کنار اومده.
اشتراک در:
پستها (Atom)